- April 2020
داستانکِ صبح صادق
صبحِصادق مرد هرزهٔ چشمچرانی بود که هر روز اول وقت کنار خیابان میایستاد و به سحر که هر خروسخوان از آنجا رد میشد متلکهای زننده میانداخت و حرفهای رکیک میزد! یک روز سحر که از این وضعیت بجان آمده بود با خورشیدخانم زن جا افتادهٔ محل حرف زد و گفت که صبحِصادق هرروز مزاحم او میشود! خورشید خانم چارقد مشکیش رو روی سرش جابجا کرد و غرولند کنان دست کرد از توی قفسهٔ ادویهها یک دمنوش برداشت و ریخت توی قوری گلمرغی یادگار مادرش و آب کتری جوشان رو سرازیر کرد روش و رو کرد به سحر و گفت: فردا دیگه کسی مزاحمتون نمیشه مادر! و رفت توی اتاقش!
سحر ناباورانه بلند شد و تنگ غروبی برگشت سمت خانهاش که پشت تپههای شرق بود.
فردا صبح، سپیده که سرزد، سحر با بیمیلی بلند شد و با ترس و ناامیدی لباس پوشید که برود سرکار و زندگیش! سحر ترسالو و لرزون از کوچه گذشت و پا گذاشت به خیابانی که پاتوق صبحِصادق بود، صدای جاروی رفتگرِ محله تنها صدای آن وقت روز بود که منظم و یکنواخت از انتهای خیابان بگوش میرسید. سحر با گامهای متزلزل تمام خیابان را پیمود بدون آنکه اثری از صبحصادق باشد!
آن روز و روزهای بعد سحر دیگر هرگز صبحصادق را ندید!
سالها بعد حدود ساعت یازده صبح، یک روز پائیزی وقتی سحر برای یک کار اداری رفته بود به مرکز شهر، در یکی از اتاقهای اداره صداهای مشکوکی شنید، از روی کنجکاوی رفت بسمت صدا، ساعت حدود دوازده بود و کارمندها همگی رفته بودند برای ناهار و نماز! سحر گوشش را چسباند به اتاقی که از آن صداهای مشکوک میآمد، ناگهان در کمال تعجب صدای صبحصادق را شنید که آه میکشید و خطاب به شخصی میگفت آه که چرا زودتر تو را پیدا نکردم ماه من؟! سحر که از کنجکاوی ضعف کرده بود طاقت نیاورد و در را آرام باز کرد و سرش را تا نیمتنه بدرون اتاق کشید. در کمال تعجب صبحصادق را دید که ژولیده و خمار، لنگِ ظهر را در دستانش گرفته بود و داشت لبهای سرخِ ظهر را میمکید! ظهر آرام آه میکشید و میگفت، چقدر خوب که تو شبها تا دیروقت بیداری و روزها تا رسیدن به لنگهای من میخوابی!