• April 2020

اولین عشق

اولین عشق من، به یک خواستگاری نافرجام و دردناک منتهی شد!
آنروزها طبل جنگ با گورومب گورومبَش گوش فلک را کر کرده بود. ما مشتی کودک بی‌اهمیت لای دست و پای جامعه بودیم که تنها کار مهم‌مان درس‌خواندن بود! تف! چپ و راست اولیا و انبیا و والدین و بقالی و چغالی محله و مدرسه و خانه، توی سرمان میزدند که شما هیچ کار و وظیفه‌ای جز درس خواندن ندارید! ما هم هی موقع بازی و تفریح و شیطنت و آتش سوزاندن عذاب وجدان داشتیم که ای داد حالا اگر مردم ببینند ما درحال بازی هستیم چه می‌شود!
آن روزها یک اتفاق دیگر هم در جوف موضوع جنگ ما با عراق افتاده بود. گویا صدام حسین یزید کافر تعداد زیادی از عراقی‌های عراق را از عراق اخراج کرده بود و آنها تحت عنوان رانده‌شدگان عراقی، آمده بودند ایران. در محلهٔ ما جنگزدگان جنگ تحمیلی هم چند خانوادهٔ رانده‌شدهٔ عراقی ساکن شده بودند که از قضا یکی از همان عراقی‌ها که فارسی هم سخت صحبت میکرد، شده بود همکلاسی ما، اسمش ارکان بود. ارکان عراقی بود و ما نمی‌دانستیم باید با او دوست باشیم یا دشمن! بگذریم.

  • April 2020

داستانکِ صبح صادق

صبحِ‌صادق مرد هرزهٔ چشم‌چرانی بود که هر روز اول وقت کنار خیابان می‌ایستاد و به سحر که هر خروس‌خوان از آنجا رد می‌شد متلک‌های زننده می‌انداخت و حرفهای رکیک میزد! یک روز سحر که از این وضعیت بجان آمده بود با خورشیدخانم زن جا افتادهٔ محل حرف زد و گفت که صبحِ‌صادق هرروز مزاحم او میشود! خورشید خانم چارقد مشکیش رو روی سرش جابجا کرد و غرولند کنان دست کرد از توی قفسهٔ ادویه‌ها یک دمنوش برداشت و ریخت توی قوری گل‌مرغی یادگار مادرش و آب کتری جوشان رو سرازیر کرد روش و رو کرد به سحر و گفت: فردا دیگه کسی مزاحمتون نمیشه مادر! و رفت توی اتاقش!
سحر ناباورانه بلند شد و تنگ غروبی برگشت سمت خانه‌اش که پشت تپه‌های شرق بود.