اولین عشق
اولین عشق من، به یک خواستگاری نافرجام و دردناک منتهی شد!
آنروزها طبل جنگ با گورومب گورومبَش گوش فلک را کر کرده بود. ما مشتی کودک بیاهمیت لای دست و پای جامعه بودیم که تنها کار مهممان درسخواندن بود! تف! چپ و راست اولیا و انبیا و والدین و بقالی و چغالی محله و مدرسه و خانه، توی سرمان میزدند که شما هیچ کار و وظیفهای جز درس خواندن ندارید! ما هم هی موقع بازی و تفریح و شیطنت و آتش سوزاندن عذاب وجدان داشتیم که ای داد حالا اگر مردم ببینند ما درحال بازی هستیم چه میشود!
آن روزها یک اتفاق دیگر هم در جوف موضوع جنگ ما با عراق افتاده بود. گویا صدام حسین یزید کافر تعداد زیادی از عراقیهای عراق را از عراق اخراج کرده بود و آنها تحت عنوان راندهشدگان عراقی، آمده بودند ایران. در محلهٔ ما جنگزدگان جنگ تحمیلی هم چند خانوادهٔ راندهشدهٔ عراقی ساکن شده بودند که از قضا یکی از همان عراقیها که فارسی هم سخت صحبت میکرد، شده بود همکلاسی ما، اسمش ارکان بود. ارکان عراقی بود و ما نمیدانستیم باید با او دوست باشیم یا دشمن! بگذریم.