داستانکِ صبح صادق
صبحِصادق مرد هرزهٔ چشمچرانی بود که هر روز اول وقت کنار خیابان میایستاد و به سحر که هر خروسخوان از آنجا رد میشد متلکهای زننده میانداخت و حرفهای رکیک میزد! یک روز سحر که از این وضعیت بجان آمده بود با خورشیدخانم زن جا افتادهٔ محل حرف زد و گفت که صبحِصادق هرروز مزاحم او میشود! خورشید خانم چارقد مشکیش رو روی سرش جابجا کرد و غرولند کنان دست کرد از توی قفسهٔ ادویهها یک دمنوش برداشت و ریخت توی قوری گلمرغی یادگار مادرش و آب کتری جوشان رو سرازیر کرد روش و رو کرد به سحر و گفت: فردا دیگه کسی مزاحمتون نمیشه مادر! و رفت توی اتاقش!
سحر ناباورانه بلند شد و تنگ غروبی برگشت سمت خانهاش که پشت تپههای شرق بود.